شناسهٔ خبر: 30724 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

نقد کتاب «ساختن تاریخ»/ بخش اول؛

کالینیکوس و درآمیختن مارکسیسم با فلسفه‌ی تحلیلی

کالینیکوس بخش اول کالینیکوس اساساً نه معتقد است انسان‌ها اسیر دست تاریخند، نه معتقد است که بر اساس موضع فردگرایانه انسان همه‌کاره است... کالینیکوس اظهار می‌کند که بر طبق فردگرایی روش‌شناختی ساختارها باید برحسب افراد تبیین شود، ... در این گفته‌ی کالینیکوس یک دیالکتیکی وجود دارد بین فاعلیت، عاملیت، کنشگری افراد و سوژه‌ها.

 

فرهنگ امروز/معصومه آقاجانپور: نشست تخصصی نقد و بررسی کتاب «ساختن تاریخ: عاملیت، ساختار و تغییر در نظریه‌ی اجتماعی» اثر الکس کالینیکوس با ترجمه‌ی مهدی گرایلو و با نقادی دکتر اکبر معصوم‌بیگی، مترجم و منتقد، دکتر حسینعلی نوذری، مترجم، استاد علوم سیاسی و داریوش رحمانیان، دانشیار گروه تاریخ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در پژوهشکده‌ی تاریخ اسلام برگزار شد. با وجود اعلام قبلی، مترجم کتاب (گرایلو) در این جلسه حضور نداشت. آنچه در زیر می‌خوانید سخنان معصوم‌بیگی در این جلسه است.

 

در باب اهمیت کالینیکوس

من به دو دلیل سراغ ترجمه‌ی آثار کالینیکوس رفتم و کتاب‌های درآمدی تاریخی بر نظریه‌ی اجتماعی و مارکسیسم و فلسفه را ترجمه کردم، یکی اینکه ایشان یک فعال سیاسی مایشای درگیر است، اندیشه را تنها برای اندیشه‌ورزی نمی‌خواهد، دغدغه دارد، می‌خواهد یک مشکلی را حل کند، دیگر اینکه مطابق معمول حزبی بودن باعث آن نشده که آن تنگ‌نظری‌های معمول آدم‌های حزبی را داشته باشد. او آدم بسیار پرکاری است، در همه جا هست، همه جا حضور دارد، درعین‌حال به اکثر تئوری‌های جدیدی که پیش آمده پاسخ داده است؛ این‌ها برای من جذابیت داشت. یادم است زمانی که کتاب مارکسیسم و فلسفه منتشر شد بعضی از دوستان ایرانی در برنامه‌ای از او دعوت کردند، آن‌ها سؤال‌های خود را به فارسی می‌پرسیدند و مترجم هم ترجمه می‌کرد، در آنجا کالینیکوس گفت که من دیگر کتاب مارکسیسم و فلسفه را نمی‌پسندم، کتابی که من دوست دارمmaking history  است. اگر کسی کتاب را از ابتدا تا انتها خوانده باشد، می‌تواند بفهمد که چرا کالینیکوس به این میزان به این کتاب اهمیت می‌دهد. هر دوی این کتاب‌ها اساساً دیدگاه کالینیکوس، نه متوجه فلسفه‌ی قاره‌ای بلکه متوجه فلسفه‌ی تحلیلی است. در آن کتاب ابتنای کارش بر درآمیختن مارکسیسم با فلسفه‌ی تحلیلی بود و هیچ ربطی هم مارکسیسم تحلیلی امثال کوهن و الستر ندارد؛ چراکه او برخلاف آن‌ها تعهد صددرصد به یک تفکر دارد.

اگر کتاب منابع نقد او را ببینید به جدیدترین متفکرانی که در حوزه‌ی تفکر در اروپا و امریکا وجود دارد، پرداخته است. او در این کتاب از درگیری‌های فکری با متفکران جدید حذر نمی‌کند، این روحیه در متفکران مارکسیست وجود ندارند معمولاً آن‌ها تردید می‌کنند که وارد بحث بشوند یا نشوند، مثل پری اندرسون تاریخ‌نگار بزرگ تا مدت‌ها تردید داشت وارد بحث پست‌مدرنیزم بشود یا نشود و البته شد چون discourse گفتمان غالب بود و مجبور بود که وارد شود. در مجموع می‌خواهم بگویم خیلی از آن‌ها از وارد شدن به بحث اکراه دارند.

 

نگاه مارکسیسم به ماهیت تاریخ

برای بحث در خصوص این کتاب اول باید بررسی کنیم که نگاه مارکسیسم به ماهیت تاریخ چیست؛ چون موضع کالینیکوس از موضع مارکسیسم است. برای مارکسیسم تاریخ یک مقوله‌ی واحد یا یک کل بی‌درز و شکاف نیست، اگر تاریخ یک کل است یک کل متناقض است، چنان‌که می‌بینید در مانیفست حزب کمونیست، مارکس می‌گوید تاریخ تمام جوامع موجود تاکنون، تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی است؛ بنابراین، تاریخ یعنی همه‌ی این جوامع، جز آن دوره‌ی اولیه که قبیله‌ای بودند؛ این حکم کمونیست است. دیگر اینکه تاریخ همیشه زمینه‌ایست برای منافع و نیروهای هم‌ستیز و متعارض؛ یعنی این ستیزه‌ها هستند که در تاریخ مسلط هستند؛ در واقع همیشه تاریخ از یک دیدگاه اصلی نگریسته می‌شود که طبقات در آن درگیر هستند، آن درگیری اساسی هم‌ستیزی میان طبقه‌ایست که وسایل تولید را در اختیار دارد و طبقه‌ای که این وسایل را در اختیار ندارد؛ این را مارکس چه در بررسی جوامع آسیایی چه در بررسی نظام برده‌داری و چه نظام فئودالی بیان می‌کند. آخرین نکته اینکه مارکس بر این نکته تأکید دارد که بورژوازی یا شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری آخرین شیوه‌ی متناقض در تاریخ است که مارکس آن را اوج تاریخ بشر می‌داند، هرچند این اعتقاد را هم دارد که با فروافکندن سرمایه‌داری تازه تاریخ بشر آغاز می‌شود تا پیش از آن، پیش‌تاریخ است. کسانی که به مارکس لژیونر زدند، از دیدگاه هگلی مثل فوکویاما، گفتند نه این پایان تاریخ است.

 بنابراین آنچه که کالینیکوس در ساختن تاریخ انجام می‌دهد پاسخ به شبهه‌هایی است که پس از مارکس پدید آمده ولی آن‌ها را از موضع ماتریالیسم تاریخی انجام می‌دهد. ماتریالیزم تاریخی اصطلاحی نیست که مارکس به کار برده باشد مثل ماتریالیزم دیالکتیک، این اصطلاح را انگلس به کار برده است، اما واقعیت این است که آن فقط یک اصطلاح است محتوا همان چیزی است که مارکس گفته؛ یعنی انگلس کار خیلی خلاف عادت و ترک اولی نکرده است. فهم ماتریالیسم تاریخی اساسش بر این است که انسان‌ها را نه آن‌گونه که می‌اندیشند یا خودشان درباره‌ی خودشان می‌اندیشند، بلکه در رابطه‌ی همکارانه در جایی که به‌اصطلاح جامعه نامیده می‌شود، می‌بیند. انسان‌ها در جوامع زندگی می‌کنند برای اینکه بتوانند به زیستشان ادامه بدهند، لازم است که در اجتماع باشند، حیوانات در گله‌ها با هم هستند اما همکاری ندارند، انسان‌ها که مرتبه‌ی بالاتری هستند برای تولید اجتماعی در همکاری با هم هستند. مارکس معتقد است هر جامعه‌ای یک ساختار دارد یک ساختار اقتصادی که اساس زندگی بشر بر آن است. مارکس در یک مرحله از عمرش ابتدا بسیار شیفته‌ی مفاهیم حقوقی و سیاسی بود، حتی به شدت شیفته‌ی دموکراسی سیاسی است، به شدت تفکر لیبرال داشت، زمانی از آن تفکر کنار می‌کشد که می‌بیند دموکراسی سیاسی اگر به دموکراسی اقتصادی توسعه پیدا نکند هرگز نمی‌تواند یک دموکراسی واقعی باشد، یک دموکراسی صوری است؛ این سیر فکری مارکس بود.

 در دیباچه‌ای که مارکس در سال 1859 بر کتاب معروفش که پیش‌مقدمه‌ای است بر نگارش کاپیتال، در آنجا طرحی از ماتریالیزم تاریخی به دست می‌دهد که مثل همه‌ی طرح‌های دیگر ممکن است به میزانی شماتیک باشد و اگر امثال لویی آلتوسر و ساختارگرایان فرانسوی توانستند اساس آثار مهمی را بگذارند، پایه‌شان این دیباچه بود. آلتوسر در کتاب مهم reading capital که بر اساس این دیباچه بود، دیباچه‌ای که سیر شکل‌گیری ساختار اجتماعی اقتصادی را نشان می‌دهد، می‌گوید در این ساختار که اسم دیگر آن شیوه‌ی تولید است ما با روابط تولیدی و نیروهای مولد طرف هستیم که در مرحله‌ای از تاریخشان هریک از شیوه‌های تولید دچار تناقض می‌شوند، نیروهای مولد رشد می‌کنند، اما روابط تولید دچار سکون می‌شوند، در آنجاست که اتفاقی می‌افتد که آن دیباچه شرح این است. این بخش را عیناً از کتاب نقد اقتصاد سیاسی مارکس می‌خوانم (ترجمه‌ی آن عهدبوقی اما دقیق است) :

 «نخستین اثری که نوشته‌ی آن را برای برطرف کردن شک و تردیدهایی که مرا به باد حمله گرفته بود به عهده گرفتم، تجدید بررسی انتقادی فلسفه‌ی حقوقی هگل بود. پیشگفتار این اثر که در دويچه-فرانسوزيشه ياربوخر به چاپ رسید، در 1844 در پاریس انتشار یافت تفحصات من مرا به این نتیجه رساند که نه روابط حقوقی و نه اشکال سیاسی هیچ‌یک را نمی‌توان به‌وسیله‌ی خود آن‌ها یا بر مبنای رشد عام تفکر بشر درک کرد، بلکه برعکس آن‌ها زاییده‌ی شرایط مادی زندگی (شیوه‌ی تولید یا وجه تولید) هستند که کلیت آن را هگل به تأسی از نمونه‌های متفکران انگلیسی و فرانسوی قرن هجدهم در اصطلاح جامعه‌ی مدنی بیان می‌کند، در آن نوشته‌ی معروف هگل در فلسفه‌ی حق یا فلسفه‌ی حقوق. به‌هرصورت، تشریح این جامعه‌ی مدنی را بایستی در اقتصاد سیاسی جست‌وجو کرد. مطالعه‌ی اقتصاد سیاسی را در پاریس آغاز کردم و در بروکسل ادامه دادم، نتیجه‌ای که بدان رسیدم و به‌مجرد حصول چراغ راه مطالعات من گردید، می‌توان به قرار ذیل خلاصه کرد...»

 این، آن بخشی است که اساسی است و شاید هیچ جایی مارکس به این وضوح غرض خود را از ماتریالیسم تاریخی نگفته باشد و همه نقل‌هایی که می‌کنند اساساً به این بخش از دیباچه است، حتی کاری که کالینیکوس در این کتاب می‌کند و دائماً بر آن تأکید می‌کند و درگیری اینکه آیا فرد مؤثر است و یا ساختارها مؤثر هستند، اساس آن بر همین بخش از دیباچه است. این قطعه: «انسان‌ها طی تولید اجتماعی هستی خود به‌طورقطع پای در روابط معینی می‌گذارند که مستقل از اراده‌ی آن‌هاست؛ یعنی روابط تولیدی متناسب با مرحله‌ی معینی از رشد نیروهای تولید مادی خود. کل این روابط تولیدی تشکیل ساختار اقتصادی یا شیوه‌ی تولید را می‌دهد که دربرگیرنده‌ی نیروهای تولید و روابط تولید است که بر اساس آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه برپا می‌گردد و اشکال معین آگاهی اجتماعی در رابطه با آن قرار می‌گیرد. شیوه‌ی تولید زندگی مادی تعیین‌کننده‌ی شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است.» به‌عنوان یک معترضه بگویم هرگز امکان ندارد فکر انقلابی بیاید اما طبقه‌ی انقلابی موجود نباشد، البته در یک صورت امکان‌پذیر است، شما گمانه‌زنی را تخیل بکنید، اما ریشه در واقعیت ندارد. سر توماس مور در اتوپیای خود یک جامعه‌ی خیالی ساخت یا مثلاً توفان شکسپیر یک اتوپیاست.

 مارکس در ادامه می‌گوید: «شیوه‌ی تولید زندگی مادی تعیین‌کننده‌ی شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی، فکری است.» باز اینجا حکم معروف او مطرح می‌شود: «آگاهی انسان‌ها، هستی آن‌ها را تعیین نمی‌کند بلکه هستی اجتماعی آن‌ها، آگاهی آن‌ها را تعیین می‌کند. نیروهای تولید مادی جامعه در مرحله‌ی معینی که در رشدند با مناسبات تولیدی موجود یا با مناسبات مالکیتی -فرقی نمی‌کند که این دو در قاموس اصطلاحات حقوقی به یک معنی بیان می‌شود- در تضاد و تناقض می‌افتند. روابط تولیدی که از متن شکل‌های رشد نیروهای تولیدی بیرون می‌آیند به دست و پای نیروهای مولد زنجیر می‌زنند.» چنانچه بعدها مارکس در کتاب کاپیتال به روشنی هرچه بیشتر بحران‌های سرمایه‌داری را به‌عنوان آن زنجیرهایی که به پای نیروهای مولد پیچیده‌ شده را توضیح می‌دهد، نکته‌ی پراهمیتی که می‌گوید این است: «در این موقع [یعنی جایی که تناقض بین روابط و نیروها به وجود می‌آید] یک دوره انقلاب اجتماعی یا انقلاب‌های اجتماعی فرا می‌رسند. تغییرات حاصله در پایه‌های اقتصادی دیر یا زود منتهی به دگرگونی کل روبنا می‌شود.» چرا این مسئله اهمیت دارد؟ این عنصر اصلی است که امثال آلتوسر به آن می‌پردازند. کالینیکوس هم در این کتاب به وفور به آلتوسر می‌پردازد، صحبت از این می‌کند که چرا مارکس در اینجا مطلقاً درباره‌ی مبارزه طبقاتی صحبت نمی‌کند، چرا همه‌ی موضوع به ساختارها برمی‌گردد، بشر کجا قرار دارد؟ ساختار در مورد همه‌چیز قابل بحث است همه‌ی ما لباس‌های ساختارمند می‌پوشیم (کت‌شلوار)، همه‌ی ما غذا را در سه وعده می‌خوریم، این‌ها ساختارهای زندگی است.

 چرا مارکس در مورد ساختارها حرف می‌زند اما در مورد انسان‌ها صحبت نمی‌کند؟ واقعیت این است که این بخش از کار مارکس برمی‌گردد به سال 1859 که کتاب در آن سال نوشته شده و این دیباچه‌ی سه‌صفحه‌ای مربوط به آن زمان است. مارکس قبلاً در مانیفست حزب کمونیست به وفور درباره‌ی مبارزه طبقاتی صحبت کرده، چنان‌که گفتیم مارکس می‌گوید همه‌ی جوامع تاکنون موجود، تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی است، تاریخ پیکار طبقاتی است، ولی این سبب شد که ساختارگرایان فرانسوی (مهم‌ترین آن‌ها آلتوسر و اتین بالیبار) تکیه‌شان را بر انحلال سوژه بگذارند، انگار سوژه در ساختارها منحل است، انسان‌ها نیستند که عمل می‌کنند ایدئولوژی‌ها هستند که عمل می‌کنند، انسان‌ها در غالب ایدئولوژی‌ها جلوه‌گر می‌شوند. اگر به‌این‌ترتیب قضیه را ببینیم یعنی بنا بر درک ماتریالیسمی تاریخ، ما می‌گوییم همین تأکید بر ساختارها نزد برخی از متفکران از جمله آلتوسر و ساختارگرایان فرانسوی این شبهه را پیش آورد که تأکید مارکس فقط بر ساختارهاست. تأکید آلتوسر در تمام آثارش به خصوص در reading capital اساساً بر قضیه‌ی علمی بودن مارکس است، او به شدت متنفر بود از اینکه مارکسیسم را یک پروژه‌ی اومانیستی تصور کنند. او اومانیسم در مارکس را بقایای به جا مانده از هگل می‌دانست - آلتوسر از کسانی است که مخالف تفکر هگلی است شاید به ندرت این میزان از مخالفت با آرا هگل دیده شود- آلتوسر به جای هر چیز معتقد به یک شکاف معرفت‌شناختی بود، معتقد بود آن مارکس دوران جوانی با مارکس دوره‌ی کاپیتال زمین تا آسمان فرق می‌کند، یکی مارکس علمی است و دیگری مارکس عاشق خیال‌پرداز.

 بدین‌ترتیب، تکیه بر علمی بودن، قانونمند بودن، به معنای صرف تأکید بر عینیت‌هاست؛ این در مارکسیسم‌ها بی‌زمینه نیست، مارکسیسم معتقد است اساساً بشر نمی‌تواند مطابق ذهن خود در مورد خودش بیندیشد، هستی مادی، آگاهی او را تعیین می‌کند نه بالعکس. بنابراین این تأکیدها در مارکس بود و آلتوسر ناگهانی ظهور نکرد تا بر عینیت‌ها تأکید کند؛ وقتی تأکید بر عینیت‌ها می‌شود به یک حکم کلی و همه‌جاشمول و همه‌گیر می‌انجامد که انسان را ابزار دست تاریخ می‌انگارد. سعدی می‌گوید: «گرچه تیر از کمان همی گذرد/ از کمان‌دار بیند اهل خرد» کمان‌دار کیست؟ تاریخ. این اواخر فوکو هم طرح کرد که برگ روی درخت می‌لرزد و ما آن را می‌بینیم، باد را نمی‌بینیم. به‌این‌ترتیب، وقتی فقط روی عینیت‌ها تکیه می‌کنید انسان انگار ابزار دست تاریخ است و این‌گونه می‌شود نتیجه گرفت که آری انسان تاریخ را می‌سازد اما نه به میل خود بلکه محصور در برکه‌ایست که به هر سوی این برکه می‌تواند برود، اما خارج از آن هرگز. شما در چارچوب آن محصور می‌توانید عمل کنید بیرون از آن نمی‌توانید عمل کنید، این هم در مارکسیسم سابقه دارد و کالینیکوس هم قرار است آن را توضیح دهد.

 

کالینیکوس و ماهیت تاریخ

 به‌این‌ترتیب، این تعبیر را می‌توان به کار برد که انسان اسیر دست عینیت‌هاست، ذهنیت و آرزوهای او تخیل انسان اتوپیا و آرمانش تحقیر می‌شود، چنانچه به‌راحتی می‌بینید آلتوسر این کار را می‌کند، هیچ اتوپیایی را نمی‌پذیرد، هیچ‌چیزی را که بخواهد مبتنی بر تخیل باشد، نمی‌پذیرد کاری که کالینیکوس می‌کند این است که می‌گوید آیا عاملیت در تاریخ وجود دارد؟ ساختار به چه گونه است؟ آیا انسان اسیر دست نیروهای تاریخی است؟ آیا سوژه‌ای وجود ندارد یا نه برعکس آن روش‌شناسی فردگرایانه و نظریه‌ی گزینش عقلانی فرد همه‌کاره است، آنچه که الستر و کوهن و دیگران آن را طرح می‌کنند؟ موضع خود کالینیکوس در کتاب این است که اساساً به اینdichotomy دوشاخگی قائل نیست، نه معتقد است انسان‌ها اسیر دست تاریخند، نه معتقدند که بر اساس موضع فردگرایانه انسان همه‌کاره است، کاری که او می‌کند این است که منابع مارکسیسم را می‌جوید، به متفکران بسیاری امثال پری اندرسون، آلتوسر، بنیامین، کوهن، برنر، فوکو، گیدنز و ... می‌پردازد. کالینیکوس اظهار می‌کند که بر طبق فردگرایی روش‌شناختی ساختارها باید برحسب افراد تبیین شود، رد این نظر تنها به این معناست که ساختارها را نمی‌توان برحسب افراد تبیین کرد، نه اینکه افراد را باید برحسب ساختارها تبیین کرد. در این گفته‌ی کالینیکوس یک دیالکتیکی وجود دارد بین فاعلیت، عاملیت، کنشگری افراد و سوژه‌ها.

 کالینیکوس در این کتاب بیشتر این جمله مارکس را بررسی می‌کند که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، اما نه آن‌چنان‌که دلخواه‌شان است؛ بنابراین انسان تاریخ را می‌سازد. در اینجا آن مبارزه‌ی طبقاتی، آن کشاکش، حضور دارد، این را مارکس در هجدهم برومر می‌گوید؛ انسان‌ها این کار را نه در وضعی خود انتخاب کرده‌اند، بلکه در شرایطی که با آن روبه‌رو شده‌اند و از گذشته (تاریخ) به آن‌ها داده شده انجام می‌دهند. کالینیکوس در این کتاب به نقش شخصیت در تاریخ پلخانف می‌پردازد، همه را به تفصیل توضیح می‌دهد. البته این را هم باید در نظر بگیریم که او در مقابل سوسیال‌دموکراسی اروپایی است، این را نباید فراموش کرد؛ یعنی در مقابل انترناسیونال دوم است (اینجا وقت توضیح در این مورد نیست).

 من بخشی از کتاب را می‌خوانم: «لنین از دو منظر اساسی حلقه‌ای در زنجیره‌ی تاریخی است، اگرچه حلقه‌ای بزرگ است؛ اول اینکه او محصول سازوکارهای انتخابی مشخص و به‌ویژه در جنبش انقلابی روسیه از تروریسم نارادنویا وولیا  Narodnaya Volya سپس پلخانف و گروه رهایی از کار گرفته تا گسستن از منشأ کار انقلاب 1905 و کوشش‌های صورت‌گرفته برای کنار هم نگهداشتن بلشویک‌ها در دوره‌ی عقب‌نشینی متعاقب یعنی شکست انقلاب 1905 بود؛ دوم اینکه همان‌طور که تروتسکی می‌گوید، لنین پس از بازگشت به روسیه در آوریل 1917 به این دلیل توانست در مجادلات داخلی حزب پیروز شود که زبان حال آرزوهای همه‌ی توده‌های حزبی و بسیاری از فعالان سطوح میانی حزب بود.» من این را خواندم تا به اینجا برسم که هنگامی که آیـزاک دویـچر زندگی‌نامه‌نویس تروتسکی که واقعاً شاهکار است را نوشت، نفوذ معنوی پلخانف را در مقابل این ارزیابی از نقش لنین پیش کشید. مک‌اینتایر فیلسوف بریتانیایی که کارهای زیادی در زمینه‌ی فلسفه‌ی اخلاق انجام داد، معتقد بود نزد این دو مرد (پلخانف و لنین) دو برداشت متفاوت از تاریخ وجود دارد که در یک تاریخ، گهگاه گزینه‌های واقعی پیش روی ما می‌گذارد که در آن کنش‌های «من» می‌تواند تفاوت‌های چشمگیری در نتیجه‌گیری «من» ایجاد کند؛ این دیدگاه لنین است و در دیگری (لیاخانف) «من» تنها بخشی از جریان تاریخی اجتناب‌ناپذیر هستم، دیدگاهی که شما در انترناسیونالیسم دوم می‌بینید در کائوتسکی می‌بینید، بعضاً به اعتقاد من در لوزا لوکزامبورگ می‌بینید، خیلی از کسانی که در انترناسیونالیسم دوم هستند این دیدگاه را دارند؛ در آن صورت آن عاملیت و آن کنشگری انسان انگار حذف شده است.»

 با رد این تلقی که مارکسیست فلسفه‌ی تاریخی ایدئولوژیک است که در آن انسان‌ها قربانی کور مکر هگلی هستند، باید بپذیریم که گاه آنچه فرد انجام می‌دهد، می‌تواند تفاوت چشمگیری در نتیجه‌ی امر ایجاد کند. یکی از مسائل خوبی که در این کتاب مطرح شده این است، تفاوت‌هایی بین کسانی که می‌اندیشند «گرچه تیر از کمان همی گذرد/ از کماندار بیند اهل‌خرد» با کسانی که معتقدند فرد در تاریخ دخالتگری و کنشگری دارد و می‌تواند تحت شرایط معین تاریخ خود را بسازد همان چیزی که مارکس گفت: «انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، اما نه آن‌چنان‌که دلخواهشان است.» بی‌تردید انسان در یک محصوره است، اما کشاکش‌هایی که انجام می‌دهد، همکاری که انجام می‌دهد، کنشگری که دارد دائماً دامنه‌ی این محصوره را پس می‌زند.

در باب ترجمه کتاب

درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب ابتدا از مسائل ریز شروع می‌کنیم؛ مثلاً طرح روی جلد و رنگ آبی که انتخاب شد اصلاً مناسب نیست. اصل این کتاب که کتاب گرانی هم بود رنگ سبز گرمی دارد که آدم‌ها را به خواندن آن فرا می‌خواند. این کتاب رمان یا کتاب آموزشی نیست مثلاً در مورد الفبای تاریخ؛ بنابراین باید جذاب باشد. این کتاب به‌رغم نثر دشوار کالینیکوس، از کم‌غلط‌ترین کتاب‌هایی است که من دیدم. مباحث آن هم پیچیده است، مباحثی که در این کتاب آمده حتی یک جزوه‌ی سی‌صفحه‌ای هم در مورد آن در ایران وجود ندارد؛ مثلاً در مورد نظریه‌ی گزینش عقلانی اصلاً کتابی نداریم. ویرایش کتاب بسیار خوب است، علایم سجاوندی به‌خوبی رعایت شده است. درحالی‌که در جامعه‌ی کنونی ایران شتاب فزاینده‌ای مترجمان را فراگرفته و آن‌ها مسابقه گذاشته‌اند که ترجمه‌ی بد به بازار کتاب ارائه دهند، اما مترجم در ترجمه‌ی این کتاب وجدان داشته است. من با یک چیز در این کتاب مخالف هستم آن هم مسئله‌ی اختصارات است؛ مثلاً فردگرایی روش‌شناختی شده «ف ر»، یا نظریه‌ی ارزش مبتنی بر کار که جمله‌ای طولانی است به «ن الف ک» اختصار یافته؛ مثلاً در جایی از کتاب می‌خوانید «ن الف ک» با «رم ز» با «زم ج» ... که خواندن آن بسیار دشوار است؛ این کتاب به اندازه‌ی کافی دشوار هست نباید آن را دشوارتر کرد.

 جاهایی از کتاب ممکن است لایقرا باشد که علت آن سنگین بودن خود کتاب است، ولی اگر از من بپرسید، می‌گویم مترجم با وجدان تمام، خوب کار کرده است، باآنکه اولین کتاب مترجم است، اما در آن افاضه دیده نمی‌شود. معمولاً مترجمان در اولین ترجمه‌ی خود علاقه‌ی زیادی به افاضه و اظهار فضل دارند. توضیحات کاملاً بجا و کافی و لازم است، معادل‌ها اکثراً خوب است، البته بعضی مسائل سلیقه‌ای هم وجود دارد؛ مثلاً من برای پاسداری از زبان فارسی هیچ‌وقت از را بعد از فعل خوشم نمی‌آمد که در کتاب به وفور دیده می‌شود، اما مترجم با توجه به وضعیت ترجمه‌ی اکنون ایران که هیچ‌وقت مثل الآن رقت‌انگیز نبوده، واقعاً وجدان داشته است.

نظر شما